قربون صداقت اون بی سوادی که وقتی ازش پرسیدن عشق چند کلمه هست؟ گفت چهار کلمه.
همه بهش خندیدن ٰ،
اما زیر لب با خودش میگفت : مگه مهدی(عج) چند کلمه هست؟
منبع:http://www.shia-mahdi.com
قربون صداقت اون بی سوادی که وقتی ازش پرسیدن عشق چند کلمه هست؟ گفت چهار کلمه.
همه بهش خندیدن ٰ،
اما زیر لب با خودش میگفت : مگه مهدی(عج) چند کلمه هست؟
منبع:http://www.shia-mahdi.com
جنازه را به ما نشان نمیدادند. با كمی اصرار فهمیدم جنازه مجید (پسرم) سر نداره...
در گلستان شهیدان نجف آباد ، چهارقبر كنار هم بود كه دو تایش خالی بود. وقتی پیكر مجید را آوردند، دوستش آمد و دست مرا گرفت و سر قبری كه كنده و آماده شده بود برد و گفت : آقای دكتر ، مجید را این جا به خاك بسپارید!!!
گفتم : چرا؟
گفت : ما چهار نفر بودیم كه شب های جمعه می آمدیم گلزار شهدا ، دعای كمیل... بعد از دعا هر كدام چند دقیقه ای توی این قبرهای كنده شده می خوابیدیم...
رسول پسرعمه مجید كه شهید شد، توی همان قبری كه می خوابید دفنش كردند.ابراهیمی دوست دیگر مجید نیز همین طور... حالا هم مجید آمده....
كمی مكث كرد و دوباره گقت : قد مجید بلند بود ، داخل این قبر كه میخوابید سرش را به یه طرف خم می كرد.. همیشه خود مجید می گفت : بچه ها باید سر از تنم جدا بشه تا این قبر اندازه م بشه....
دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد . . .
دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده !!!
ولی ... هیچوقت نفهمیدند
کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد بابا !
یک هفته در تب ســـــــوخت ...
گفت : مادر جان بيا ناهار بخوريم
پرسيد : ناهار چي داريم مادر ؟
گفت : باقالا پلو با ماهي
با خنده رو به مادر کرد و گفت : ما امروز اين ماهي ها را ميخوريم
و يه روزي اين ماهي ها ما را مي خورند
...
چند سال بعد ... والفجر 8 ... درون اروند گم شد ...
...
مادر تا آخر عمرش ماهي نخورد ...
پادشاه یونان به کوروش کبیر گفت
ما برای شرافت میجنگیم و شما برای ثروت
کوروش کبیر گفت
هرکس برای نداشته هایش میجنگد........
چشمهایتان را باز میکنید. متوجه میشوید در بیمارستان هستید. پاها و دستهایتان را بررسی میکنید. خوشحال میشوید که بدنتان را گچ نگرفتهاند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار میدهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق میشود و سلام میکند. به او میگویید، گوشی موبایلتان را میخواهید. از اینکه به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شدهاید و از کارهایتان عقب ماندهاید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را میآورد. دکمه آن را میزنید، اما روشن نمیشود. مطمئن میشوید باتریاش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار میدهید. پرستار میآید.
«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. میشه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟
«متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».
«یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟
«از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمیشه. شرکتهای سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشیها مشترکه».
«۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».
«شما گوشیتون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از اینکه به کما برید». «کما»؟!
باورتان نمیشود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفتهاید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمدهاید. مطمئن هستید که نه میتوانید به محل کارتان بازگردید و نه خانهای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه میپرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش میکنید تا زودتر مرخصتان کند.
«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».
«چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!
«شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».
«چه اتفاقی افتاده»؟
«چیزی نشده! ولی بیرون از اینجا، هیچکس منتظرتون نیست».
چشمهایتان را میبندید. نمیتوانید تصور کنید که همه را از دست دادهاید. حتی خودتان هم پیر شدهاید. اما جرأت نمیکنید خودتان را در آینه ببینید.
«خیلی پیر شدم»؟
«مهم اینه که سالمی. مدتی طول میکشه تا دورههای فیزیوتراپی رو انجام بدی»..
از پرستار میخواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..
«اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟
«منظورت چه چیزاییه»؟
«هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟
«نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».
«طرح جدید چیه»؟
«اگر رانندهای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش میبرن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمیشه».
«میدون آزادی هنوز هست»؟
«هست، ولی روش روکش کشیدن».
«روکش چیه»؟
«نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».
«برج میلاد هنوز هست»؟
«نه! کج شد، افتاد»!
«چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».
«محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس A380 مقاومت کنه».
«چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟؟؟
ادامه در ادامه ی مطلب....
به خدا گفتم بیا جهان رو باهم قسمت کنیم
آسمون مال من
ابرهاش مال تو
دریا مال من
موج هاش مال تو
خورشید مال من
ماه هم مال تو
خدا خنده ای کرد و گفت:
تو بندگی کن همش مال تو
حتی من....
دختر: می دونی فرداعمل قلب دارم ؟
پسر: آره عزیز دلم . . .
دختر: منتظرم میمونی ؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی
که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت ، منتظرت میمونم عشقم . .
دختر: خیلی دوستت دارم . .
پسر: عاشقتم عزیزم . .
.
.
بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت ، به هوش می آمد ،
به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد ..
پرستار : آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی . .
دختر: ولی اون کجاست ؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت ؟
پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت :
میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده ؟
دختر: بی درند که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد .. آخه چرا ؟؟؟؟؟!!
چرا به من کسی چیزی نگفته بود .. بی امان گریه میکرد . .
پرستار: شوخی کردم بابا !! رفته دستشویی الان میاد ...
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد.
پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی!
فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!
پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد،
صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت،
ولی مادر دیگر در این دنیا نبود.... !
پدر و پسر داشتن صحبت میکردن !
پدر دستشو میندازه دوره گردنه پسرش میگه پسرم من شیرم یا تو ؟
پسر میگه : من ...!
پدر میگه : پسرم من شیرم یا تو ؟؟!!
پسر میگه : بازم من شیرم ...
پدر عصبی میشه دستشو از رو شونه پسرش بر میداره میگه : من شیرم یا تو !!؟؟
پسر میگه : بابا تو شیری ...!
پدر میگه : چرا بار اول و دوم گفتی من حالا میگی تو ؟؟؟
پسر گفت : آخه دفعه های قبلی دستت رو شونم بود فکر کردم یه کوه پشتمه اما حالا ...
کریستیانو نقل میکنه هنگامی که کودک بود، در تست ورود به آکادمی فوتبال اسپورتینگ لیسبون
با دوستش شرکت میکنند، در یک بازی پنج دقیقه ایی، استعداد یاب اسپورتینگ میگه
که هر مهاجمی که بیشتر گٔل بزنه فردا صبح میتونه بیاد در تست اصلی آکادمی شرکت کنه،
در هنگام بازی کریستیانو گٔل اول رو میزنه و آلبرت گٔل دوم رو، در اواخر بازی ...
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ...
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش .....
همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشتهای اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد گفت:
اینارو واسه سگت میخوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره .....
سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه .....
اینا رو برا بچههام میخام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت...
چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا ، وارد ایالات متحده شده بودم ...
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد ...
که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد .
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم :
که برای این کار گروهی تصمیمش چیه ؟
گفت :
اول باید برنامه زمانی رو ببینه ، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود .
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی ؟
" لطفا به ادامه مطلب برید "
چندوقت پیش باپدرومادرم رفته بودیم رستوران.ماسه نفر بودیم،
یک زن و شوهرجوان بود و یک پیرزن و پیرمردکه هفتادسال داشتند.
غذامون روسفارش داده بودیم که یک جوان نسبتا 35ساله اومد داخل رستوران.
چنددقیقه ای گذشته بود که اون جوان گوشیش زنگ خورد.شروع کرد باصدای بلند صحبت کردن
و بعد ازاینکه صحبتش تمام شد،رو کرد به همه ما و با خوشحالی گفت :
" خدا بعد از هشت سال یه بچه به ما داده ".
همینطور که داشت از خوشحالی ذوق می کرد، رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت :
این چند نفر مشتری شما،مهمون من هستند:میخوام شیرینی بچه ام رو بهشون بدم.
به همه اینها باقالی پلو با ماهیچه بده.همه ما باتعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم
که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش.اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم
و بعد بهش گفتم:ماغذامون رو سفارش دادیم ومزاحم شما نمی شیم،
ولی با اصرار زیاد پول غذلای ما وبقیه رو حساب کرد
و باغذای خودش که سفارش داده بود،از رستوران خارج شد.
شبی با دوستانم رفتیم سینما. توی صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم که ناگهان
با تعجب همون پسرجوان رو دیدم که بایک دختربچه 4-5 ساله ایستاده بود توی صف!
ازدوستانم جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه،
نزدیکش شدم وبازهم با تعجب دیدم که دختربچه اون جوان رو بابا صدا میزنه!
دیگه داشتم ازکنجکاوی میمردم،دل زدم به دریا و رفتم ازپشت زدم رو کتفش.
به محض اینکه برگشت،من رو شناخت.کمی رنگ و روش پرید.اول باهم سلام و علیک کردیم،
بعد من با طعنه بهش گفتم:ماشاالله از 2-3 هفته پیش بچه تون به دنیا اومد و بزرگ هم شده!
همین طور که داشتم صحبت می کردم،پرید تو حرفم و گفت : داداش! اون جریان یه دروغ بود ،
یه دروغ شیرین،که خودم میدونم و خدای خودم.با سماجت من تسلیم شد و گفت :
اون روز وقتی وارد رستوران شدم،قبل از هرکاری رفتم دستام رو شستم .
همینطور که داشتم دستام رو می شستم،صدای اون پیرمرد و پیرزن رو شنیدم.
البته اونا نمی تونستن منو ببینن.باخنده باهم صحبت می کردند.پیرزن گفت:
کاشکی می شد کمی ولخرجی کنی و امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم،
الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم.
پیرمرد در جوابش گفت : ببین اومدی نسازی ها ! قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخوریم
و برگردیم خونه.اینم فقط به خاطر اینه که حوصله ات سر رفته بود. من اگه الان بخوام ولخرجی کنم،
نمی تونم،به خاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده...
همین طور که داشتن با هم صحبت می کردن،گارسون اومد سر میزشون و گفت:چی میل دارین؟
پیرمرد هم بی درنگ جواب داد:پسرم ماهردو مریضیم،
اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از نونای داغتون برامون بیار !
من تو حال و هوای خودم نبودم.تمام بدنم سرد شده بود.احساس کردم دارم می میرم.
رو کردم به آسمون و گفم: خدایا شکرت !فقط کمکم کن.بعد اومدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم
که اون پیرزن بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره ، همین !
ازش پرسیدم : چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی؟
ما که احتیاج نداشتیم؟گفت:پول غذای شما که سهل بود،من حاضرم دنیای خودم و بچه ام رو بدم
ولی آبروی یک انسان رو نبرم و تحقیرش نکنم.این رو گفت و رفت.
یادم نمی آد که باهاش خداحافظی کردم یا نه، ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم
و به در ودیوار نگاه می کردم و مبهوت بودم !
منبع : نشریه خانه خوبان ش 45 - سید روح الله مهدوی راد
کوتاه اما زیبا ...
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.
هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.
این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟
مقام از خود ممنون:
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:
" نشان. نشانت را نشانش بده !"
استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!
داستانش خیلی باحال بود.....برا همین براتون به نمایش گذاشتیم:
داستان کوتاه تلفنی به آسمان...
-الو ... الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمیده؟
یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس:بله با کی کار داری کوچولو؟
-خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.
-بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...
-هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا
باهام حرف بزنه گریه میکنما...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛
-بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..
دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم
میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...
-چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .
اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟
نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟
مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.
مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .
مگه ما باهم دوست نیستیم؟
پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟
خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟
مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...
خداوند پس از تمام شدن گریه های کودک فرمود:
آدم ،محبوب ترین مخلوق من..
چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.
کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...
کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخند برلب داشت برای همیشه به خواب فرو رفت.....
خداوندا نکند فرامشمان کنی.........
در فولکلور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود :
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.
متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد.......................
یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست آلمانی است، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند و سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد اما وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه …به قیافهاش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست !!!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند اما بهسرعت..................